شش و بیست دقیقه

شش و بیست دقیقه

به ساعت نگاه کردم؛
شش و بیست دقیقه صبح بود. 
دوباره خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم. 
شش و بیست دقیقه صبح بود. 
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول
اشتباه دیده ام. 
خوابیدم. 
وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود. 
سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم. 
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.
 بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی. 
آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی. 
بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود. 
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست. 

پ.ن: قدر این آدم ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه...


دیدگاه‌ها (۲)

صدیقه بختیاری

۱۸ خرداد ۰۱ ، ۰۹:۲۸

متن قشنگی و جذابی بود. کوتاه ولی اثر گذار.


هیوا جعفری

۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۴۶

چه نتیجه گیری قشنگی 

قدر همیشگیا رو بدونیم


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آنچه مینویسم، صرفا دیدگاه شخصی من است و نه تنها در آینده مسئولیت آن را نمی پذیرم و ممکن است دیدگاهم تغییر کند، بلکه حتی امروز هم بر صحت و دقت آن اصرار ندارم. آنچه اینجا میخوانید، بیشتر فکرهایی است که به کلمه تبدیل شده تا در آینده، بتوانم مجدد به آنها مراجعه کنم و فرصت بیشتر و بهتری را به اندیشیدن در مورد آنها اختصاص دهم.

آخرین مطلب
پیوندها